اوایل صبح یکی از روزهای نیمه زمستان آنگاه که برف بهمن، زمین را سفید پوش و سوز سرمای آن، روح از تن سرما زده اش ستانده بود، بهار میهمان خانه ای در هگمتانه دیروز و همدان امروز شد و ژاله فلاحی دیده به جهان گشود. گرمای وجودی که قدم به دنیا نهاد، سرمای وجود زمستان بی رحم را بی معنی ساخت شاید بدین سبب مادرش او را خوش قدم خواند.
نگاه پدر که به چهره خندان دخترش افتاد آوای دلنواز تاری که همیشه می نواخت در جانش طنین انداز شد.چکامه دلنشینی که به جانش نشست سبب شد که نور دیده بهمن ماهی اش را ژاله نامند، ژاله ی زیبا درفضایی آکنده از عشق و پر از جوشش عطر شعر و ترانه و ادب، قد فراز کرد و قد کشیدنش آشیان پر مهرشان را مملو از آوای موسیقی و طرب ساخت.
روح متلاطم و پر جوش و خروشش، آنگاه غرق شمیم آرامش میشد که قلم به دست می گرفت و آنچه در قلب پر احساسش می گذشت را سیاهه سفیدی کاغذ پاره ها میکرد و وجود بی مقدارشان را تقدیس و ارزش می بخشید.
اشعار و نوشته هایی که آنچنان زلال و صاف و بی آلایش بود که ابوالحسن ورزی (شاعر و غزل سرا) انعکاس نور عشق را در آن دید و بانو ژاله فلاحی را آیینه خطاب کرد، زین پس آیینه شد تخلص بانو ژاله فلاحی مهربان تا احساسات پاک و وزینش را در جان عاشقان منعکس سازد.
اشعار آیینه، انعکاس عشق است، انعکاس احساس، انعکاس مهری که در جان آیینه بانو می جوشد و عشقی که نثار دنیا می کند.
به یاد ندارم از چه زمانی شروع به نوشتن کردهام. اما به یاد دارم از وقتی که قلم و کاغذ برایم مهیا شد، دوست داشتم بنویسم. اغلب نوشتههایم را مخفی میکردم یا نقطه نمیگذاشتم، بدین منظور که کسی پیدا کرد نتواند بخواند. در یکی از روزهای دوران نوجوانی بود که از اقبال خوشم با پیشکسوتی اهل شعر و ادب برخورد کردم و به وی گفتم: شخصی اشعاری سروده است آیا اشتباهات او را تصحیح میکنید؟ پذیرفت و نوشتهها را خواند و اینگونه نظر داد : بسیار با احساس و زیبا سروده شده است. و این شد نقطه عطفی برای شروع به جمعآوری اشعار انبار شده بینقطهام. البته ناگفته نماند هر از گاهی به لحاظ نبود نقطه در شعر یا متنها ،خودم هم تا ساعتها سردرگم میشدم. به محافل ادبی پدر علاقه خاصی داشتم و حضور در آن را به بازیهای کودکانه وگذراندن وقت با بچههای هم سن و سال خود، ترجیح میدادم. دوره همیهای پدر در اتاق بزرگی برگزار میشد، هنرمندان و دوستان و صاحبنظران همگی دور تا دور مینشستند، سازی بود و آواز و سماور هم در گوشهای میجوشید و زمزمههای ادبی و شعر خوانی فضا را آرامشبخش میکرد. نگاه خیرهام به دهان پدرم بود که گاه و بیگاه متن و شعرهایی میخواند پرطعم و گوشنواز و منِ دخترکی کوچک، با اشتیاقی وصف ناشدنی از لحظه به لحظه آن محفل بزرگانه لذت میبردم. هموار پیوند صمیمانهای با طبیعت داشتهام. گاه یک گل کوچک صحرائی مرا به خود جلب میکند و یا یک حرکت آرام موج دریا مرا به تفکر فرو میبرد و من آن نقش را درآب میبینم. گاهی تنها یک جمله مرا به دنبال خود میکشاند و تبدیل به قطعه شعر یا داستانی میشود. در دوران کودکی دوست و همنشینم رؤیاها و الهامات بودند. پیوسته زندگی و زنده بودن و حیات را به گونهای دیگر مصوّر مینمودم و در همان عالَم با آنها گفتگو داشتهام...
آهن مباش تیره و سخت و پر غرور
آیینه باش پذیرای نور، روشن و پر سرور
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به آیینه بانو (ژاله فلاحی) و محفوظ است.